- ره بستن
- سد طریق کردن، راه بستن
معنی ره بستن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گرداگرد گرفتن حلقه زدن دور کردن چنبر زدن دایره بستن پره کردن پره کشیدن پره داشتن پره بستن
حلقه زدن، دایره وار ایستادن مردم یا لشکریان، برای مثال از سواران پره بسته به دشت / رمۀ گور سوی شاه گذشت (نظامی۴ - ۵۹۴)
گره در چیزی انداختن
کنایه از پیچیده ساختن
کنایه از پیچیده ساختن
ایجاد گره کردن، پیچیده کردن معقد ساختن، محکم کردن استوار کردن: برزم اندر آید (رستم) بپوشد زره یکی جوشن از بر ببندد گره
ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا. ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا
مانع رفتن شدن
بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن
مقید ساختن، بند کردن
گردهم آوردن
دل بستن به کسی یا چیزی علاقه مند شدن به او محبت یافتن نسبت بوی
کوچ کردن و سفر کردن
جای جای بند بستن در جویهای شیب دار
در صدد پیدا کردن راه بر آمدن، جستجوی راه کردن
هودلیدن تعیین کردن حرکات و احوال کواکب در رصدگاه
ترمیم کردن و مسدود کردن شکاف
گرد آوردن و بستن لوازم سفر، سفر کردن
راه جستن
مخالفت کردن
زه بستن، زه بستن کمان را
پرده بستن در... کوک کردن ساز (آلت موسیقی) در پرده خاص: (سرو ساقی و ماه رود نواز پرده بربسته درره شهناز) (فرخی) نصب کردن پرده. یا پرده بستن در
بستن عصب بستن وتر عرقوب، بنا نهادن بنیاد گذاردن ساختن: دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی هم از غبار دل ماش پی توان بستن، (مسیح کاشی)
نذر بستن، گرو کردن با کسی
کنایه از فایده بردن، بهره بردن، برای مثال به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم / بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم (حافظ - ۶۳۳)
در یک ردیف قرار گرفتن، صف کشیدن، برای مثال مهتران آمدند از پس و پیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴ - ۷۲۱)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶) ، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
کنایه از خاموشی گزیدن، سخن نگفتن
پیمان بستن، پذیرفتن کاری یا شرطی
بستن، کنایه از پیچیده و دشوار شدن، برای مثال به حاجتی که روی تازه روی وخندان رو / فرونبندد کار گشاده پیشانی (سعدی - ۱۱۳)
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
بستن، بستن در
بند کردن، مقید ساختن
بند کردن، مقید ساختن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن
مردن، رخت بربستن
مردن، رخت بربستن
پی بندی کردن، پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن
منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی، فسرده شدن
گره دار، آنچه بر آن گره افتاده، کنایه از پیچیده